سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خلـــوت دل...

شب آرزو ها... پنج شنبه 89/3/27 ساعت 11:16 صبح

 

در میان آرزوهایت بخواه تا در سایه سار یکتایی اش جان تازه کنی. آرزو کن که زنجیر یاد و محبتش همواره بر گردنت باشد آرزو کن که به آنچه داری طرب کنی و هرگز تیغ روزگار بر رویت تیز نشود. آرزو کن آنقدر از غرور و سرسختی سهم ات نشود که دلی را برنجانی که تیغ از زخم بیرون می آید اما آزار از دل نه.

یادآوری اش همیشه شیرین است؛ یادآوری روزهایی که سرخوش و بی ادعا روزها را به شب می رساندی. در خیالات کودکی ات گاه مسافر قصه ها می شدی و در دل رویاها، آرزوهایت را می شمردی . آرزوهایت هم رنگ و بوی دیگری داشت. شبی در رویاهایت صاحب توپ فوتبال و ستاره تیم ملی بودی و یا عروسک مو طلایی و شبی دیگر...
زیاد طول نکشید قد کشیدی مثل یک نهال؛ آرزوهایت هم قد کشید. دیگر آرزوی توپ فوتبال و جعبه مداد رنگی را در سر نداشتی، دل بسته بودی به دوچرخه خوش رنگ پشت ویترین که هربار نگاهش می کردی بیشتر محسورش می شدی.

باز تو قد کشیدی و آرزوهایت هم قد کشید. دوچرخه، مدادرنگی، عروسک و توپ حال تبدیل شده بود به قبولی در دانشگاه و پیدا کردن یک شغل خوب و عشقی پاک . آرزوهایت رنگشان عوض شده بود. دیگر در میان ابرها و هنگام خیره شدن به سوسوی ستاره ها دنبالشان نمی گشتی. حال تو در دل دهکده جهانی مک لوهان و جامعه پساصنعتی بل نفس می کشی نه در دل نقاشی های خط خطی شده کودکی.
دیگر بزرگ شده ای و به حکم بزرگی کمتر فرصت می کنی فکر کنی راجع به آرزوهایت. شاید هم خجالت می کشی تا مثل زمانی که پسر بچه ای شرور بودی یا دختر بچه ای نمکی آرزوهایت را به خط کنی و از همان کسی که ثانیه به ثانیه از جوانه بودنت تا درخت شدنت کنارت بود بخواهی که آرزوهایت را به واقعیت تبدیل کند.
اما این قصه و افسانه نیست عین روایت حقیقت است یک سال گذشته است و باز ثانیه های زندگی تو را پیوند داده به لیله الرغائب (شب ارزوها) شبی که در یکی از بهترین ماه های خدا قرار داد شبی که خدا چشم بر دهان بندگان خود دارد برای استجابت دعا.
*نقل است که به شکرانه این شب، روز را روزه بگیر و آنوقت که موذن اذان عشق را بر گلدسته های ایمان می گوید بین نماز مغرب و عشاء دوازده رکعت نماز دو رکعت ای به جا بیاور و درهر رکعت یک مرتبه سوره حمد را به خاطر سپاسش، سه مرتبه سوره قدر را به پاس جلالش و دوازده مرتبه سوره توحید را به خاطر یکتایی اش نجوا کن و چون دوازده رکعت به اتمام رسید، هفتاد بار زیر لب بگو
" اللهم صل علی محمد النبی الامی و علی آله"
سپس نام پروردگار ملاک را بر زبان بیاور و هفتاد بار بگو
"سبوح قدوس ربنا و رب الملائکة والروح"
پس از سر برداشتن از سجده، هفتاد بار ذکر
" رب اغفر و ارحم و تجاوز عما تعلم انک انت العلی الاعظم"
فراموش نکن.
...حال مثل دوران کودکی ساده و بی آلایش به زبان بیار آنچه را در اوج جوانی آرزویت است از عشق و سلامتی تا بندگی و عاقبت بخیری. درهای آسمان به روی بندگان گشوده شده است. این شب به اندازه تمام آرزوهای کوچک و بزرگ تو وسعت دارد.
در میان آرزوهایت بخواه تا در سایه سار یکتایی اش جان تازه کنی. آرزو کن که زنجیر یاد و محبتش همواره بر گردنت باشد آرزو کن که به آنچه داری طرب کنی و هرگز تیغ روزگار بر رویت تیز نشود. آرزو کن آنقدر از غرور و سرسختی سهم ات نشود که دلی را برنجانی که تیغ از زخم بیرون می آید اما آزار از دل نه.
به زلالی دل جوانی که داری قسم اش بده تا آنکه دوستدارانش را با مور پند می دهد و با عنکبوتی پناه،متاعی عطایت کند تا یک دم در حضور دوست آنچه ناپسند اوست از تو سر نزند. از خدای آرزوها بخواه تا زبان پاک و دلی به وسعت دریا نصیب همه کند تا سرمه ارادتش بر دیدگان کشیده شود و در مقابل قلم کَرَمش، خط شویم.

 

 

التماس دعا



نوشته شده توسط:

ترانه ای برای تو... دوشنبه 89/3/24 ساعت 1:45 عصر

خدایا هر وقت صدایم را گم میکنم....

ترانه ای برای تو میگویم تا اشیاء وطبیعت و آدمهای عاشق آن را زمزمه کنند.

هروفت کلمه هایم را گم میکنم...

با تو حرف میزنم و غزلی می سرایم..

خدایا هر وقت در ژیاده روی های شلوغ گم می شوم وفراموش میکنم از کجا آمده ام؟

به آسمان نگاه میکنم و حتم دارم دستهای تو برای کمک به من پایین می آیند...

خدایا میخواهم در جمع روشن آیینه ها بنشینم و گیسوان آرزوهایم را ببافم و از تو بپرسم

که دل چگونه باید بتپد و چشم چگونه میتواند آینه و دریا را در خود جای دهد ولب چگونه میتواند ترجمه ای از نام های شیرین تو باشد.

خدایا میدانم اگر رد شب را بگیرم به زلف سیاه تو میرسم...

و اگر رد دریا را بگیرم به شانه های نجیب تو میرسم .

خدایا مگذار از جبروت تو جداشوم و بر شاخه ای شکسته بنشینم.

اگر صدای تو را نشنوم اگر نگاه تو را نبینم از شکوفه هابی بهاری خالی میشوم....

وهیچ ستاره ای قدم در اتاقم نمیگذارد

خدایا نمیخواهم آنقدر بخوابم تا فرشتگان دست خالی از کنار خانه ام بگذرند.

نمیخواهم آنقدر سکوت کنم تا کلمه ها مرا از یاد ببرند ...

نمیخواهم آنقدر بنشینم تا آهوان به دشت های مکاشفه برسند،

بلکه میخواهم مثل پیامبران تو قشنگ باشم....

و آنقدر به تو نزدیک شوم که کهکشانها بتوانند روی ناخنم بنشینند...


نوشته شده توسط:

سلام بر تو ای الهة عشق... دوشنبه 89/3/17 ساعت 8:0 عصر

 

0باز هم غروب سرخ آدینه است0

 و

0 لحظه قبض و سنگینی روح بر قلب 0
باز هم فارغ از تمام افکار زمینی با دلی آکنده از عشق به افق سرخ و خونین چشم دوخته ام و دلتنگ دیدار توام و آنقدر حرفهای ناگفته برایت دارم که گمان نمی کنم عمر مجال گفتن آنها به من دهد.
همیشه احساس می کنم در این روز بیشتر به تو نزدیک می شوم و راحت تر می توانم با تو صحبت کنم.
همین چند دقیقه پیش پرستو را دیدم به سوی افق پر می کشید و شاد بود دلیل شادیش را پرسیدم می دانی چه گفت؟
پرستو می گفت:

 کسی در باغی زیبا با دستهایی مهربان برایش لانه ای از شاخه های درخت عشق ساخته و او می خواهد برای زندگی به آنجا برود.

 پرسیدم چه کسی؟ ...

در کدام باغ؟

0گفت تو فکر می کنی ما پرستوها بی صاحب و آشیانه ایم؟ 0

اگر یک عمر دربدری می کشیم و خانه بدوشی،

همه اش به عشق دیدار و وصال معشوق است و اکنون است آن لحظه باشکوه وصال!

 و آنگاه پر کشید و از دید من دور شد.

گویی پرستو نزد تو می آمد،

به حالش غبطه خوردم، کاش منهم روزی به دیدار تو بهترین بیایم، راستی برایت بگویم دیشب در خواب شقایق را دیدم او نیز همانند من خون دل می خورد آخر او بارها از عشق تو جان سپرده و با اشک پاک آسمان دیگر بار از قلب زمین روییده و زنده شده! می دانی؟

 مردم اسمش را گذاشته اند، گل همیشه عاشق!

چون همیشه جامه ای سرخ از خون دلش بر تن دارد و همیشه مانند من عاشق عزیزی چون تو بوده. محبوبم! مگر نه اینکه می گویند می آیی! و دست مردم را می گیری و عاشقان را نوازش می کنی پس بیا! بیا ای محبوب زیبا!ای خوبروی مه پیکر!

بیا و دل تنگ مرا مونس باش، بیا و درد مرا درمان باش، بیا و چشم منتظر مرا با نور ربانیت نورانی کن، که بهترین دلتنگیها، دلتنگی برای تو و شیرین ترین درد، درد فراق تو و زیباترین لحظه ها، لحظه های انتظار کشیدن برای تو،

بهترین است و من حاضر نیستم ذره ای از درد تو را به آسانی از دست بدهم! 
براستی تو کیستی؟

تو که در کنارم هستی بی آنکه تو را ببینم یا حداقل بشناسم، تو که غالبا دیدارت می کنم !

تو کیستی که وقتی با تو صحبت می کنم سکوت می کنی و هیچ بر زبان نمی آوری ولی به اعماق قلبم نفوذ کرده و آنجا با من سخن می گویی؟!

بگو براستی تو کیستی؟

 چگونه ای؟

کجائی؟

چه وقت می آیی؟

 آن زمان که گل ستاره ها پرپر شدند؟

 آن زمان که همه رؤیاهای درخشان پرنده ای شدند و پر کشیدند؟

آن زمان که تبر مرگ بر خاکم افکند و طاق آسمان فرو ریخت؟

 آن زمان می آیی؟...

مهدی جان اشک های چشمانمان را نمیبینی....

مهدی جان سخت است انتظارت...

...

 نه نه، چه عذاب آور است و چه تلخ و ناگوار،

 با من اینگونه نامهربان مباش و بیا،

بیا و درد مرادرمان کن ! 
آن چه زمانی است که تو:

محبوب ما،

 سرور ما، صاحب ما و آقای بزرگوار ما بر مسند زرین پادشاهی عالم عدالت می نشینی!

 براستی ای صاحب عصر آن چه عصری است؟

 و در این هنگام است که طنین دلنوازالله اکبر گوشم را می نوازد و امید بر فرج و ظهورت می بندم

 ای بهترین،

0ای یوسف گمشده زهرا0

 

0اللهم عجل لولیک الفرج0

0اللهم عجل لولیک الفرج0

0اللهم عجل لولیک الفرج0

0اللهم عجل لولیک الفرج0

0اللهم عجل لولیک الفرج0

ا

نوشته شده توسط:


اعتراف می کنم از تو گفتن و برای تو نوشتن ،

قلمی توانا و هنری بی همتا می‌خواهد که شرمگینانه،

من فاقد آنم. ای گوهر هستی!
تو بزرگتر و پرشکوهتر از آنی که قلم شکسته ا‌ی چون من،

یارای صعود به‌بارگاه آسمانی‌ات را داشته باشد

و فخر خاکساری درگاهت،رفیعتر از آن است که بتوانم از لذت اغوایش دل بکنم.


مادرم،سلطان قلبم،ای برکت افزای زندگیم!

تنها نه بخاطر بهشتی که زیر پای توست ،
نه بخاطر لالایی‌های دلنوازت،
نه بخاطر خونواره چشمان خسته‌ات،

نه بخاطر رنجواره بلاکشی‌ات،
نه بخاطر سرشت مهرآگینی‌ات،

 نه بخاطر سرسبزی قلب پاکبازت،

نه بخاطر زیبایی نازکی خیالت یا تردی روح دلنوازت،
نه بخاطر پاکی احساس دلارایت، نه بخاطر طراوت آسمان
چشمان ابریت و نه بخاطر...
حقشناسانه تو را می‌ستایم
.

به خاطر شور بالغ خدارنگی‌ات،
بخاطر شاهکار شعور شرف مداریت ،
بخاطر گوهر دردانه حیا ‌و نجابتت،
بخاطر کولاک گرم جوش گذشت و ایثارت ،
بخاطر راز فاخر و حس زیبای مادری ات،
بخاطرترک برداشتن بلور نگاه نگرانت،

بخاطر آتشفشان پرگداز سوختن‌وساختنت،
بخاطر غرق‌شدن بلم‌جوانی وآسایشت دردریای توفانزده بی‌قراریهای من و بخاطر همه آنچه که به من دادی یا ندادی و بخاطر خودم که سخت به تو دلبسته‌ام،
دیوانه‌وار دوستت دارم و مغرورانه بر تو می‌بالم و
خاضعانه منتت را می‌کشم.

مادرم ای هستی ام از زندگی...
دردانه ی من...
محبوبم...عشقم....
روزت مبارک..
گرچه دورم..



نوشته شده توسط:

بسم رب الشهدا... شنبه 89/3/8 ساعت 7:55 صبح

چقدر سوختن و ساختن به هم نزدیکند. هر اندازه که از سوختن فاصله می گیری

 فرسنگ ها از ساختن عقب می افتی.چگونه می توان بی سوز ساخت؟

معمار خوبی نبودم ، هرچند کتاب های زیادی خواندم اما دانایی که همیشه معرفت

و بینش نمی آورد. باید مرد عمل بود وگرنه به سخن کار بر نیاید.

خودسازی پلکان ترقی و عروج است و من تا به حال دست و پا شکسته از این پله

بالا رفته ام ، چه بسا به امید بالارفتن به پایین آمده باشم!

مدتی است در مرداب راکد رکود گرفتار شده ام ،دریغا که دست و پایی هم

 نمی زنم مگر آشنایی گوشه ی چشمی به ما کند.

مدتی است آشنایان غریب گشته اند و غریبه ها غریب تر.
مدتی است نمازهایم به جای قربت ، غربت نصیبم می کنند.
ای تنهایی کجایی؟ تا مرا یاد تنهاترین تنها بیندازی.
تنهایی چقدر نعمت بزرگی است و مگر بنده ی عاصی ، شکر کدام یک از نعمت ها را به جای می آورد تا چه رسد به قدر شناختن تنهایی.

ای کاش مرا هم غاری بود تا بدان پناه می بردم ، هیچ نبود جز آب و نور و مُهر،

 آنگاه سر بر آستان مِهرش می نهادم و به اندازه ی تمام این فاصله ها برایش قصه ی غربت می خواندم.

او تنها شنونده ی حرف های تکراری من است و از تکرار هرگز خسته نمی شود.

اشک چه ابزار خوبی است ، برای اینکه هدف دارد و در راه هدف می کوشد. نمی دانم چشم ها چرا اینقدر قریبند؟ چشم ها هیچ وقت دروغ نمی گویند؛ حتی به صاحب خویش . البته اگر چشم ها را نبندیم.

چقدر زیباست وقتی تنها باشی و تنها به حضورش باریابی

ای کاش مرا هم غاری بود تا بدان پناه می بردم ، هیچ نبود جز آب و نور و مُهر. آنگاه با صدای بلند واقعه می خواندم و زار زار اشک می ریختم ، آنگاه که فریاد می زدم «و کنتم ازواجا ثلاثه»

چقدر سخت است که از اصحاب شمال باشی و واقعه بخوانی.

چقدر سخت است که از اصحاب شمال باشی و به اصحاب یمین راضی نشوی و دلت

 «والسابقون السابقون» بخواهد گرچه در رکود نمی توان سبقت گرفت.
هیچ در این مدت سراغی از ما گرفتی؟

 تو که دیگر باید مرا خوب شناخته باشی .

هیچ پرسیدی مشتاق مناجات های علی کجا رفت؟

دیگر مرا «مولای یا مولای» نمی خواند؟
هیچ دلت تنگ نشد برای شنیدن ظلمت نفس های شب جمعه؟
هیچ دلتنگ سمات های غریب جمعه نشدی؟تو که خوب آدرس داری ، تو دیگر چرا؟!؟!؟


نوشته شده توسط:

و باز هم جمعه و عطر انتظار...و... بوی یار چهارشنبه 89/3/5 ساعت 5:41 عصر

 

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
هرسر موی مرا باتو هزاران کاراست
ماکجاییم و ملامتگر بی کار کجاست
ساقی و مطرب و می،جمله مهیاست ولی
عیش، بی یار مهیا نشود یار کجاست

 

ای جانان جان!

از فیض نگاه توست که عشق در خانه قلبمان می تپد،

 و رود زندگی در رگهای عمر، جاری است.
ترنم عاشقانه ترین کلاممان، موسیقی آرام نام توست، که به تار هستی، زخمه شوق می زند

و آهوی عاشقی را چابکتر از همیشه به هر سو می برد.
ای همیشه سبز!

 چشم به راه آمدنت، در جاده های سرد انتظار، ره می پیماییم. شاید آینه اشکمان نیم نگاهی

 از رخ مهتابی ات را حسرت به دل نماند.
ای سرخ ترین سپیده!

مهر خونین چشمانمان در انتظار صبح صادق دیدار توست که هر بامداد سر بر می کند،

 تا شاید دراین بی نهایت اندوه،

 نشانی از تو بجوید، که بی تو راه گم کردگانیم در این حیرت.

 
ای تمام زیبایی!

 عشق تنها با تو معنا می شود و دلدادگی، کودک نوآموز دبستان کوی توست.
تو جانی و همه خوبیهای عالم، کالبد.
اگر هنوز آیین مهرورزی غبار خاموشی نگرفته است،

چون مهر رخ تو برآیینه ها می تابد.

اگر هنوز امیدی است، چون گرمای نفس تو چون نسیم بهاری،

 جان می بخشد و شکوفایی می آورد.

 


نوشته شده توسط:

 

خدایا
عذر میخواهم از این که بخود اجازه میدهم که با تو راز و نیاز کنم
عذر میخواهم که ادعا های زیاد دارم در مقابل تو اظهار وجود میکنم
در حالی که خوب میدانم وجود من ضائیده ی اراده من نیست
و بدون خواسته ی تو هیچ و پوچم ,عجیب آنکهاز خود میگویم
 منم میزنم
خواهش دارم و آرزو میکنم
خدایا...
تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم
تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم
تو مرا آه کردی که از سینه ی بیوه زنان و دردمندان به
 آسمان صعود کنم تو مرا فریاد کردی که کلمه ی
 حق را هر چه رسا تر برابره جباران اعلام نمایم
تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی
تو مرا به آتش عشق سوختی
تو مرا در توفان حوادث پرداختی , در کوره ی غم و درد گداختی
تو مرا در دریای مصیبتو بلا غرق کردی
و در کویره فقر و هرمان و تنهائی سوزاندی.
خدایا ...
تو به من
پوچی لذات زود گذر را نمودی
ناپایداری روزگار را نشان دادی
لذت مبارزه را چشاندی
ارزش شهادت را آموختی
خدایا
تو را شکر میکنم
که از پوچی ها و ناپایداریها و خوشیها و قید و بندها آزادم نمودی
و مرا در توفانهای خطرناک حوادث رها کردی و در غوغای
حیات در مبارزه ی با ظلم و کفر غرقم
نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی.
فهمیدم : سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست
بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم
و بالاخره شهادت است.

 

 

یاحق

بــــاحق

تــــــاحق



 


نوشته شده توسط:

سبز تر از بهار.... یکشنبه 89/3/2 ساعت 11:22 عصر

آقا جان سلام؟

قلم به دستم نمی چرخد ولی به زور می نویسم.

برایت می نویسم با هزاران امید....

به امید اینکه جوابـــم دهید.....

 

 چشم هایم را به آسمانی که خدایت در آن است

دوخته ام و دستهای خسته ام را سوی او ‏دراز کرده ام

و از تو می خواهم که بیایی


یار اگر یک نظر بر دل یار افکند   

  پاک شود جان و دل درخور گفتار نیست

 

پیدای پنهان من !

مشق نامت دفتر قلبم را پر کرده است .

بی تو سبزینه ی شادیم را به اندوهی خاکستری بخشیده ام بی تو شبهای یلدایی

 و روزهای کویری من ،هردو ،اشکهایم را فریاد می کنند و تنهایی روحم را تکرار .

بیا و سری به کوچه های سرد و ابری دلم بزن که با زمستانی ترین زمستان ها پهلو

 می زنند .بیاودر زلال چشمانم تن بشوی و ضیافت شفاف آیینه را پذیرا باش.

در بی تو بودنها به تو محتاجم و در با تو بودنها به باور بودنت .



در روزترین روزها ،روزی که مهرورزی ،گرد حقارت از چهره می شوید ،

روزی که جنون عشق عقل عقلها می شود ،به انتظارم پایان می بخشی و به جای

اینکه میهمان خوابهایم باشی ،باورم را بارور می کنی و تعبیر خوابهایم می شوی

 و من ......عشق را با جنون جلا می دهم .هرجا که باشی تشنه نگاه خورشیدیت

 خواهم بود و عاشق ترینت .سایه ات می شوم .

زیر پایت می افتم و تو از سایه ات ناگریزی.


نوشته شده توسط:

مولای من و آقای من

هر روز سحرگاهان، در دعای عهدم ، با اشک دیدگانم و با مژگانم راهت را آب و جارو می کنم

و همچون یعقوب چشم به راهت می نشینم .

شنیده ام که یکی از همین جمعه ها می آیی ، یکی از همین جمعه هایی که وقتی به آخر

می رسد و خبری از شما نمی شنوم ، باید روزها را به انتظار بنشینم که جمعه بعد فرا برسد 

 و چقدر این روزها سخت می گذرد.

و عصر پنجشنبه چه شورانگیز است .

به امیدی که «  شاید این جمعه بیایی ، شاید . . . »

یوسف زهرا س ، آقاجان ، پس کی میایی ؟

 

 

چشم در راه کسی هستم

کوله بارش بردوش

افتابش در دست

خنده بر لب ، گل به دامن پیروز

کوله بارش سرشار از عشق و امید

با سلامش شادی

در کلامش لبخند

از نفس هایش گل می بارد

با قدم هایش گل می کارد

مهربان ، زیبادوست

روح هستی با اوست

قصه ساده ست ، معما مشمار

چشم در راه بهارموعود

 آری

چشم در راه بهار ....!


 


نوشته شده توسط:

انتظار باران.................. شنبه 89/3/1 ساعت 5:26 عصر

 

 

 

دیری است که دعاهایمان ندبه شده است و هر صبح جمعه مشعل چشم های

 ما با زلال اشک روشن می شود. و من در کوچه های سرگردان

غیبت تو را می جویم شاید مرا به میهمانی نگاهت بخوانی.
کویر وجودم در انتظار باران ظهور توست...

و برکه کوچک هستی ام به نظاره دریای حضورت.

پیکر خسته به خاک نشسته ام را تنها تو و یاد تو به دیار قرار می رساند
آه، ای حضور! ای دریای نور!

 

امروز از آن توست و فرداها برای تـــو

ای آفتاب پنهان!

 

 

ای آزادمرد، ای همه آزادی!
ما اسیر توایم، و به این اسارت عشق می ورزیم، ما گرفتار یک نگاه توایم.
آزادی ما در گرو این گرفتاری است، ما را به اسیری بپذیر و نگه دار که اسیر تو امیر است.


دریغا که این دریغاها پایان نگرفته است.
حسرتا! که دمی بی حسرت نزیستیم.
دردا! که از درمان دوریم.
و افسوس که افسانه خود را افسون کرده ایم.
تو را به انتظاری که می کشی سوگند که نگاه ما را چنین خیره مخواه ...

...........................................................

 اللهم عجل لولیک الفرج

اللهم عجل لولیک الفرج

اللهم عجل لولیک الفرج

اللهم عجل لولیک الفرج

اللهم عجل لولیک الفرج

 

 

 

 


 


نوشته شده توسط:


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
15016


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

خلـــوت دل...


:: لینک به وبلاگ ::

خلـــوت دل...


:: آرشیو ::

اردیبهشت 1389



::( دوستان من لینک) ::

**ساحل امن زندگی **
امین نورا ( پسر سیستان )
*نگین سبز خطــــه ی کویر*
**^**دیــــــار عاشـــــقان**^**

:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو