سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خلـــوت دل...

انتظار باران.... جمعه 89/2/31 ساعت 7:8 عصر
نمی دانم کی خواهی آمد
آشنای دل ! تویی که هنوز به حقیقت نمی دانم کیستی ؟
 تویی که یک روز غروب بر حاشیه دلم قدم می گذاری.
 همه نوشته ها تو را گفته اند و همه کتاب ها تو را خوانده اند ، ولی

کمتر چشمی تو را در خواب دیده است .

تو سرچشمه بهترین های عالم هستی ،
مرا خوب می شناسی ، ولی من هنوز نمی شناسمت .
تو را در لابه لای صفحات نمی توانم بیابم .

تو احساس گم من هستی که در روز

جمعه
جمعه
جمعه
جمعه

بر منطق احساس من جاری می شوی ،
هیچ می دانی ، که من همانی هستم که هیچگاه ندیدمت ؛
چون حضور تو را حس کرده ام ،
ولی ظهور تو را هنوز نه ، تا دیگر دلم میان بودن یا نبودن مردد نشود .
امروز که اندازه تمام دلواپسی های نهج البلاغه در پاییز عاطفه های
 اهالی کوفه دلشوره پیدا می کنم
باز مهمان حضور تو می شوم . حضور تو آنقدر وسیع است
که حتی در افق نگاه خزان زده غرب نیز می توان تو را

فهمید .
نمی خواهم دلم را با چیزهای سر درگم ، گرم کنم.

تو نیز بر می گردی .
دلم راضی نمی شود تو را لا به لای خطوط کتاب ها جستجو کنم .
رد پای تو روی دل من است و جا پای قدمهایت یخ ذهنم را آب کرده است .

تو می آیی .
بگو می آیی ،
 می دانم . نه نمی گویی ،اصلاً در دفتر حضور تو ،

ظهور تو حک شده است .
ظهور تو حک شده است .
ظهور تو حک شده است .
ظهور تو حک شده است .
بگو راست می گویم . امروز مثل دیروز نیستم و فردا

مثل امروز نخواهم بود؛

چون می دانم مرا می خوانی . سرنوشت من این است که منتظر

بمانم و تو منتَظَر .

باور کن هیچ تردیدی ندارم ؛
. مولا جان ، این ها سرگذشت نیست ، این ها سرنوشت است ،
سرنوشت
غربت و انتظار ...
غربت و انتظار ...
غربت و انتظار ...
غربت و انتظار ...



نوشته شده توسط:

سخنی با خدا.... جمعه 89/2/31 ساعت 5:40 عصر

 

دلتنگی هایم برای توســـت

و...

 دلخوشیهایم برای خاکیــــان ....

 

مرا ببــخش مهربانم....

مرا ببــخش مهربانم....

مرا ببــخش مهربانم....

مرا ببــخش مهربانم....

مرا ببــخش مهربانم....

 

گفت  :
یکی از بزرگترین لذتهای این جهان خاکی، آنست که کسی را ، آدمی را،
خیلی دوست داشته باشی،
بعد، در خلوت، جائی که هیچکس جز تو و او نباشد،

خیلی آرام و آهسته ، کنارگوشش بگویی :
...خیلی دوستت دارم...
آن وقت است که ملائک در عرش خدا، به رقص می آیند

 و ارکان کائنات به تلاطم در می آید...


بعد گفت :
این است راز مناجات، این است سرّ عبادت...
کافیست محبتش را بیابی، با همه لذات دنیا و آخرت عوض نمی کنی...


پرسیدند : چگونه ؟
گفت :
مولای مومنان و موحدان راز محبت خدا را در غزل کمیل افشا کرده :
یا حبیت قلوب الصادقین (ای محبوب دلهای راستان...)
صادق باش،

راست باش،

 با خودت ،

 با او،

 با همه،

در همه چیز...
محبتش به سراغت می آید...

 


نوشته شده توسط:


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
15063


:: بازدیدهای امروز ::
11


:: بازدیدهای دیروز ::
12



:: درباره من ::

خلـــوت دل...


:: لینک به وبلاگ ::

خلـــوت دل...


:: آرشیو ::

اردیبهشت 1389



::( دوستان من لینک) ::

**ساحل امن زندگی **
امین نورا ( پسر سیستان )
*نگین سبز خطــــه ی کویر*
**^**دیــــــار عاشـــــقان**^**

:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو