نمی دانم کی خواهی آمد
آشنای دل ! تویی که هنوز به حقیقت نمی دانم کیستی ؟
تویی که یک روز غروب بر حاشیه دلم قدم می گذاری.
همه نوشته ها تو را گفته اند و همه کتاب ها تو را خوانده اند ، ولی
کمتر چشمی تو را در خواب دیده است .
تو سرچشمه بهترین های عالم هستی ،
مرا خوب می شناسی ، ولی من هنوز نمی شناسمت .
تو را در لابه لای صفحات نمی توانم بیابم .
تو احساس گم من هستی که در روز
جمعه
جمعه
جمعه
جمعه
بر منطق احساس من جاری می شوی ،هیچ می دانی ، که من همانی هستم که هیچگاه ندیدمت ؛ چون حضور تو را حس کرده ام ،ولی ظهور تو را هنوز نه ، تا دیگر دلم میان بودن یا نبودن مردد نشود .امروز که اندازه تمام دلواپسی های نهج البلاغه در پاییز عاطفه های اهالی کوفه دلشوره پیدا می کنمباز مهمان حضور تو می شوم . حضور تو آنقدر وسیع استکه حتی در افق نگاه خزان زده غرب نیز می توان تو را
فهمید .نمی خواهم دلم را با چیزهای سر درگم ، گرم کنم.
تو نیز بر می گردی .
دلم راضی نمی شود تو را لا به لای خطوط کتاب ها جستجو کنم .
رد پای تو روی دل من است و جا پای قدمهایت یخ ذهنم را آب کرده است .
تو می آیی . بگو می آیی ،
می دانم . نه نمی گویی ،اصلاً در دفتر حضور تو ،
ظهور تو حک شده است .
ظهور تو حک شده است .
ظهور تو حک شده است .
ظهور تو حک شده است .
بگو راست می گویم . امروز مثل دیروز نیستم و فردا
مثل امروز نخواهم بود؛
چون می دانم مرا می خوانی . سرنوشت من این است که منتظر
بمانم و تو منتَظَر .
باور کن هیچ تردیدی ندارم ؛
. مولا جان ، این ها سرگذشت نیست ، این ها سرنوشت است ،سرنوشت
غربت و انتظار ...
غربت و انتظار ...
غربت و انتظار ...
غربت و انتظار ...