چقدر سوختن و ساختن به هم نزدیکند. هر اندازه که از سوختن فاصله می گیری
فرسنگ ها از ساختن عقب می افتی.چگونه می توان بی سوز ساخت؟
معمار خوبی نبودم ، هرچند کتاب های زیادی خواندم اما دانایی که همیشه معرفت
و بینش نمی آورد. باید مرد عمل بود وگرنه به سخن کار بر نیاید.
خودسازی پلکان ترقی و عروج است و من تا به حال دست و پا شکسته از این پله
بالا رفته ام ، چه بسا به امید بالارفتن به پایین آمده باشم!
مدتی است در مرداب راکد رکود گرفتار شده ام ،دریغا که دست و پایی هم
نمی زنم مگر آشنایی گوشه ی چشمی به ما کند.
مدتی است آشنایان غریب گشته اند و غریبه ها غریب تر.
مدتی است نمازهایم به جای قربت ، غربت نصیبم می کنند.
ای تنهایی کجایی؟ تا مرا یاد تنهاترین تنها بیندازی.
تنهایی چقدر نعمت بزرگی است و مگر بنده ی عاصی ، شکر کدام یک از نعمت ها را به جای می آورد تا چه رسد به قدر شناختن تنهایی.
ای کاش مرا هم غاری بود تا بدان پناه می بردم ، هیچ نبود جز آب و نور و مُهر،
آنگاه سر بر آستان مِهرش می نهادم و به اندازه ی تمام این فاصله ها برایش قصه ی غربت می خواندم.
او تنها شنونده ی حرف های تکراری من است و از تکرار هرگز خسته نمی شود.
اشک چه ابزار خوبی است ، برای اینکه هدف دارد و در راه هدف می کوشد. نمی دانم چشم ها چرا اینقدر قریبند؟ چشم ها هیچ وقت دروغ نمی گویند؛ حتی به صاحب خویش . البته اگر چشم ها را نبندیم.
چقدر زیباست وقتی تنها باشی و تنها به حضورش باریابی
ای کاش مرا هم غاری بود تا بدان پناه می بردم ، هیچ نبود جز آب و نور و مُهر. آنگاه با صدای بلند واقعه می خواندم و زار زار اشک می ریختم ، آنگاه که فریاد می زدم «و کنتم ازواجا ثلاثه»
چقدر سخت است که از اصحاب شمال باشی و واقعه بخوانی.
چقدر سخت است که از اصحاب شمال باشی و به اصحاب یمین راضی نشوی و دلت
«والسابقون السابقون» بخواهد گرچه در رکود نمی توان سبقت گرفت.
هیچ در این مدت سراغی از ما گرفتی؟
تو که دیگر باید مرا خوب شناخته باشی .
هیچ پرسیدی مشتاق مناجات های علی کجا رفت؟
دیگر مرا «مولای یا مولای» نمی خواند؟
هیچ دلت تنگ نشد برای شنیدن ظلمت نفس های شب جمعه؟
هیچ دلتنگ سمات های غریب جمعه نشدی؟تو که خوب آدرس داری ، تو دیگر چرا؟!؟!؟