اعتراف می کنم از تو گفتن و برای تو نوشتن ،
قلمی توانا و هنری بی همتا میخواهد که شرمگینانه،
من فاقد آنم. ای گوهر هستی!
تو بزرگتر و پرشکوهتر از آنی که قلم شکسته ای چون من،
یارای صعود بهبارگاه آسمانیات را داشته باشد
و فخر خاکساری درگاهت،رفیعتر از آن است که بتوانم از لذت اغوایش دل بکنم.
مادرم،سلطان قلبم،ای برکت افزای زندگیم!
تنها نه بخاطر بهشتی که زیر پای توست ،
نه بخاطر لالاییهای دلنوازت،
نه بخاطر خونواره چشمان خستهات،
نه بخاطر رنجواره بلاکشیات،
نه بخاطر سرشت مهرآگینیات،
نه بخاطر سرسبزی قلب پاکبازت،
نه بخاطر زیبایی نازکی خیالت یا تردی روح دلنوازت،
نه بخاطر پاکی احساس دلارایت، نه بخاطر طراوت آسمان
چشمان ابریت و نه بخاطر...
حقشناسانه تو را میستایم.
به خاطر شور بالغ خدارنگیات،
بخاطر شاهکار شعور شرف مداریت ،
بخاطر گوهر دردانه حیا و نجابتت،
بخاطر کولاک گرم جوش گذشت و ایثارت ،
بخاطر راز فاخر و حس زیبای مادری ات،
بخاطرترک برداشتن بلور نگاه نگرانت،
بخاطر آتشفشان پرگداز سوختنوساختنت،
بخاطر غرقشدن بلمجوانی وآسایشت دردریای توفانزده بیقراریهای من و بخاطر همه آنچه که به من دادی یا ندادی و بخاطر خودم که سخت به تو دلبستهام،
دیوانهوار دوستت دارم و مغرورانه بر تو میبالم و
خاضعانه منتت را میکشم.
مادرم ای هستی ام از زندگی...
دردانه ی من...
محبوبم...عشقم....
روزت مبارک..
گرچه دورم..